هیچ چیزی آزار دهنده تر از این نیست که تلخ ترین لحظات زندگی ات ناشی از یک موجودیت ثابت باشه، موجودیتی که می تونسته باعث شیرین ترین و لطیف ترین لحظات عمرت بشه. هیچ چیزی اون قدر نمی سوزونت که لحظه های به یاد موندنی سر هیچی به نقطه های کور تبدیل بشن. نابود می شی و مثل خوره ذره ذره وجودت رو می جوئه و تمومت می کنه.آرزو می کنی که کاش خدا تو اون ثانیه ها از روی زمین محوت می کرد. بدتر از اون آرزوهای احمقانه ایه که بعد از اون اتفاق می کنی، بعدش به خودت می گی من چه سنگدل شدم،اینا آرزوهای منه ؟ و اگه اون اتفاق بیفته خودت رو نمی بخشی،چون فکر می کنی خدا چه بد موقعی به حرفت گوش کرده! کاش فقط می شد تو این لحظات دور شد، ندید، نشنید تا بشه راحت فراموش کرد واز یاد برد و به باد سپرد...ه
امروز خیلی خسته شدم، خیلی ترسیدم، خیلی غصه خوردم و فقط خواستم دور باشم دور دور