سیب زمینی

گاهی اوقات پیش خودم فکر می کنم که کاش ذهنم شبیه یه جور سیب زمینی خاص بود تا راجع به حرفهای دیگران فکر نمی کردم تا بخوام اونا رو حلاجی کنم و بفهممشون و ازشون برداشت کنم، اون وقت دیگه راحت می شدم از دست تکه پرونی ها و عکس العمل های آدمهایی که نمی فهمنم یا نمی فهممشون.اون وقت دیگه از دست کسی ناراحت نمی شدم و عین یه احمق در مقابل توهین و تحقیرهاشون لبخند می زدم. اون وقت حداقل زندگی واسه خودم راحت تر می شد،لااقل لذت می بردم از لحظاتی که مجبور هستم کنار اینجور آدما باشم.کاش دنیای بزرگترا اینقدر پیچیده نبود. شاید اگه نبودی من به هیچ چیز این دنیا دل بسته نمی شدم.آخ اگه می دونستی این دنیا و آدماش و آسمون و زمینش چقدر واسم غیرقابل تحملن،چقدر نفسم می گیره، چقدر سخته مخصوصاً وقتی نباشی کنارم...ه

حرف دهنتو بفهم

یه جمله ای هست که مامانم همیشه بهمون می گفت : وقتی می خوای یه حرفی بزنی اول اون حرف رو مزه مزه کن بعد بگو! معنی این جمله رو وقتی خوب حس می کنی یه نفر با یه جمله ی کوچیک همه ی انگیزه های تو رو نابود می کنه. دوست عزیز با شمام با خود شما، آره خودت که اصلاً به روی خودت هم نمیاری! وقتی می خوای یه چیزی از دهان مبارکت تراوش کنی ، یه کوچولو،خیلی هم وقت نمی خواد بهش فکر کن، ببین با حرفی که می زنی چقدر داری طرفتو داغون می کنی، چقدر تحقیرش می کنی، چقدر انگیزه هاشو می کشی؟! بیشتر از این متعجبم که چرا آدما به این برش بسیار زیبای زبان شیرینشون مفتخرن؟!ولی باز هم به اون جمله ی معروف ایمان آوردم که تو کار خودت رو بکن، بذار بقیه هرچه می خوان بگن بگن. الان بهترم :دی

فانوس دزدی

آدمها واقعاٌ هیچ وقت عوض نمی شوند، همانقدر بیشعور و ابله و احمق که بودند می مانند... اینقدر دیشب حرص خوردم و خون خونمو خورد که کم مونده بود چندتاشونو بزنم له کنم.اوفففففففففففففففففف یه کم خالی شدم
آدمی خودش را در میان دست نوشته های مکتوبش سانسور می کند. گویی عادت کرده ایم به سرکوب مداوم خواسته ها و تمایلاتمان.
نوشتن گویی در این میان تنها دریچه ای است که میتوان خود بودگی را تقویت کرد.
آن کس که دیگر خانه ای ندارد در نوشتن خانه می کند.
( تئودور آدرنو )
هیچ چیزی آزار دهنده تر از این نیست که تلخ ترین لحظات زندگی ات ناشی از یک موجودیت ثابت باشه، موجودیتی که می تونسته باعث شیرین ترین و لطیف ترین لحظات عمرت بشه. هیچ چیزی اون قدر نمی سوزونت که لحظه های به یاد موندنی سر هیچی به نقطه های کور تبدیل بشن. نابود می شی و مثل خوره ذره ذره وجودت رو می جوئه و تمومت می کنه.آرزو می کنی که کاش خدا تو اون ثانیه ها از روی زمین محوت می کرد. بدتر از اون آرزوهای احمقانه ایه که بعد از اون اتفاق می کنی، بعدش به خودت می گی من چه سنگدل شدم،اینا آرزوهای منه ؟ و اگه اون اتفاق بیفته خودت رو نمی بخشی،چون فکر می کنی خدا چه بد موقعی به حرفت گوش کرده! کاش فقط می شد تو این لحظات دور شد، ندید، نشنید تا بشه راحت فراموش کرد واز یاد برد و به باد سپرد...ه
امروز خیلی خسته شدم، خیلی ترسیدم، خیلی غصه خوردم و فقط خواستم دور باشم دور دور

شرایط مرده شوری شاید

از خودت می پرسی این تویی که عوض شدی یا شرایط یا اون ولی آخرش به هیچ نتیجه ای نمی رسی، آخرش نمی فهمی کدوم حالت خوبه،کدوم بد؟! من؟ اون؟ شرایط؟ شاید بهترین حالتش شرایط باشه ولی هر کوفتی هست خیلی درد داره،خیلی خیلی خیلی ... دلم می خواد فرار کنم برم یه جای دور دور دور، یه جایی که دست هیچ کس بهم نرسه تا شاید عقلم به یه جایی برسه، اینجا خیلی شلوغه، خیلی گیجم کرده و بدتر از همه که از گفتنش بدم میاد،خستم کرده! کاش می شد دغدغه های مسخرتو یه جا بذاری و بری، بعدم اونا از دستت فرار کنن و دیگه هیچ وقت نبینیشون

فانوس دزدی

چه خوب

گاهی وقت ها هزاران هزار بار خدا رو شکر می کنم به خاطر اینکه آدمها دیگر عوض نمی شوند، چه خوب شده است که همه همانطور که بوده اند، می مانند و تو سر در گم نمی شوی که اویی که دیروز خوب بود امروز بد است و برعکس، چه بهتر که دیگر نمی خواهد فکر کنی خواستنی ها را امروز هم می خواهی یا نه! چه خوب که من دیگر من شده ام و یادم می رود بعضی از کارهای بد را نباید انجام داد و خوب ها را باید. چه جالب که همه چیز همان جور که باید چیده شده اند در ذهنت و تو دیگه نیازی به طبقه بندی آدمها نداری، انگار دنیا یه دکمه ی اتوماتیک پیدا کرده و آدمها آسته آسته می رن و توی طبقه ی خودشون جا خوش می کنن. حالا هیجان انگیزهای زندگی بیشتر شده اند و تنها چیز تعجب آور برایت رفتارهای افراد نیست. همه خودشانند کم و زیاد، خوب و بد، سنگدل و مهربان ، نرم و جدی، همه یاد گرفته اند چه باشند مثل من.

آشفته

با یه اتفاق ساده شروع می شه، مثه یه آتیش بزرگ که منشأش یه جرقه ی کوچیکه. حتی اگه اون روز سرت اونقدری شلوغ باشه که وقت نکنی بهش فکر کنی، شب تو خواب یا قبلش وقتی که می خوای چشماتو روهم بذاری میاد سراغت . بالاخره از ذهنت پاک نمی شه تا وقتی که سر فرصت بهش حسابی بپردازی ، بسته بندیش کنی، بسپریش به گذشته ای که بهش تعلق داره. گاهی می گی کاش می شد همه ی این بسته های کوچیک و بزرگ و یه جا بندازی تو آب و خلاص شی از دست همشون. امان از اون اتفاقی که نا خواسته میفته و یکی ازین بسته ها ناخودآگاه ولو می شه توی کلت. امان از وقتی که این فکرت باشه که افسار ذهنت و بدست بگیره ، می تازه ، می تازه و می تازه و می برتت تا ناکجا و یادت می ره از چی و از کجا شروع کردی. مثل این نوشته که حاصل بیرون زدن افکارآشفته ی یه ذهن آشفته است.

درد

یه طوری داد بزن خدا خدا که هیچکس نشنوه.یعنی اونقدر از ته قلبت صدا بزن که اونجا تو باشی و خدا که فقط اون دردتو بشنوه و خودت. که درد مال آدمه،جز آدمه، کنار آدمه همیش.که بدون درد خوشی هام واست شیرینی ندارن و طعم خوش لحظه های صورتی رو بدون درد نمی شه چشید. حالا اینکه از چه نوعی باشه و کی باعث ایجادش باشه مهم نیست، مهم اینه که درمانش یه کیه، یه جاست، خدایی که تو دلت خونه داره.


کنکور هم تموم شد و امروز بدبختی های جدید رسماً کلید خورد.

هوالمحبوب

در این سرای گل و بلبل و سرشار از آزادی تامبلر عزیز من هم فیلتر شد، ازین به بعد اینجا می نویسم.