آشفته

با یه اتفاق ساده شروع می شه، مثه یه آتیش بزرگ که منشأش یه جرقه ی کوچیکه. حتی اگه اون روز سرت اونقدری شلوغ باشه که وقت نکنی بهش فکر کنی، شب تو خواب یا قبلش وقتی که می خوای چشماتو روهم بذاری میاد سراغت . بالاخره از ذهنت پاک نمی شه تا وقتی که سر فرصت بهش حسابی بپردازی ، بسته بندیش کنی، بسپریش به گذشته ای که بهش تعلق داره. گاهی می گی کاش می شد همه ی این بسته های کوچیک و بزرگ و یه جا بندازی تو آب و خلاص شی از دست همشون. امان از اون اتفاقی که نا خواسته میفته و یکی ازین بسته ها ناخودآگاه ولو می شه توی کلت. امان از وقتی که این فکرت باشه که افسار ذهنت و بدست بگیره ، می تازه ، می تازه و می تازه و می برتت تا ناکجا و یادت می ره از چی و از کجا شروع کردی. مثل این نوشته که حاصل بیرون زدن افکارآشفته ی یه ذهن آشفته است.